علیرضا، پسردایی مادرم، رانندهی اتوبوس شرکت واحد کرج است. خودش یک دستگاه اتوبوس دارد و در بخش خصوصی کار میکند. یک شب که مهمانش بودیم، وقتی راننده ماشین را از سر کار بازگرداند، علیرضا دعوت کرد تا ساعت, ...ادامه مطلب
دیروز برای تعمیر یکی از شیرهای خانه، به یک پیچ خاص نیاز داشتم. کوچک بود و خیلی چیز عجیبی نبود، ولی مشابهش را نداشتیم. رفتم سراغ یک مغازهی بورس پوچ و مهره. توضیح دادم و برایم پیچ مد نظرم را آورد. قیمت را پرسیدم که حساب کنم. گفت: «میشود ده تومن، ده تا تک تومنی! که به جایش صلوات بفرست یا صدقه بده.» من هم گفتم که «اشکالی ندارد، مبلغ بیشتری را پرداخت میکنم، به هرحال شما فروشنده هستید.» گفت: «نه؛ صلوات بفرست و برو، یا علی» تشکر کردم و از مغازه خارج شدم. در راه بازگشت به این فکر میکردم که در موقعیتهای مشابه، واقعاً چند درصد فروشندهها راضی به اقدام مشا,مهران مدیری,مهر,مهران غفوریان,مهراوه شریفی نیا,مهرناز دبیرزاده,مهر اقتصاد,مهرجانات,مهرداد اولادی,مهره مار,مهرانه مهین ترابی ...ادامه مطلب