مهر

ساخت وبلاگ

دیروز برای تعمیر یکی از شیرهای خانه، به یک پیچ خاص نیاز داشتم. کوچک بود و خیلی چیز عجیبی نبود، ولی مشابهش را نداشتیم. رفتم سراغ یک مغازه‌ی بورس پوچ و مهره. توضیح دادم و برایم پیچ مد نظرم را آورد. قیمت را پرسیدم که حساب کنم. گفت: «می‌شود ده تومن، ده تا تک تومنی! که به جایش صلوات بفرست یا صدقه بده.» من هم گفتم که «اشکالی ندارد، مبلغ بیش‌تری را پرداخت می‌کنم، به هرحال شما فروشنده هستید.»  گفت: «نه؛ صلوات بفرست و برو، یا علی» تشکر کردم و از مغازه خارج شدم. در راه بازگشت به این فکر می‌کردم که در موقعیت‌های مشابه، واقعاً چند درصد فروشنده‌ها راضی به اقدام مشابهی می‌شوند و مثلاً نمی‌گویند «صد تومان بده»؛ صد تومان بابت کالایی که در مجموع برای خودش یک دهم این قیمت هم در نیامده. به نظرم معمولاً این‌طور حساب می‌کنند که خریدار نباید چیزی را مفت از مغازه ببرد! و مبلغ کم‌تر از -مثلاً- صدتومان هم که معنا ندارد!

این نتیجه‌گیری البته صرفاً یک حدس خام نیست و استقرا هم تأییدش می‌کند، یعنی چنین مواردی زیاد اتفاق افتاده و مشابهش را دیده‌ایم؛ خصوصاً در شهرهای بزرگ‌تر. بله؛ شاید بگویید این یک پیچ ده‌تومانی واقعاً ارزش این حرف‌ها را نداشته؛ ولی باید توجه کرد که این مغازه به جز پیچ و مهره چیز دیگری نمی‌فروخت که حالا مثلاً ارزشش را داشته باشد! بله، باز شاید بگویید که مشتری‌های کلان و عمده هم دارد، اما باز باید توجه کرد که اگر با چند ده مشتری مثل من همین‌گونه برخورد کند، از مبلغ قابل توجهی چشم پوشیده است. چشم‌پوشی از این مبلغ هزینه‌ای است که مغازه‌دار پرداخت می‌کند برای چه چیزی؟ معلوم هم نیست! شاید ثواب، شاید محبت به خلق خدا، شاید تمرین سهل‌گیری در امور مالی وقتی که پای بخشش و گذشت به میان می‌آید، و شاید هم خاطره‌ای خوش از خودش در ذهن یک هم‌شهری یا هم‌وطن. هر کدام این‌ها که باشد، ارزش بیش‌تری دارد تا سود مالی اندکی که خیلی‌ها ازش نمی‌گذرند، که به هیچ‌چیز هم بند نیست،‌ و واقعاً هم نمی‌شود حساب و کتاب جدی و برنامه‌ی لایتخلّفی برایش چید؛ چون نه دخلش کاملاً به دست ماست، و نه البته خرجش؛ أعنی مواردی که برای خرج پیش رویمان قرار می‌گیرد و پیش‌بینی نمی‌کنیم.

 

*

 

همان دیروز که به شب رسیده بود، همراه خواهرم در پیاده‌روی خیابانی راه می‌رفتیم که دست خواهرم به چیزی کشیده و زخم شد. لازم بود که سریع چسب زخمی تهیه کنم. آن طرف خیابان، کمی آن‌سوتر یک مغازه‌ی کوچک مواد غذایی به چشمم آمد. سریع پریدم و دویدم و از مغازه‌دار چسب زخم خواستم، گفت: «ما نداریم، چسب زخم را از داروخانه باید بگیری!» دمغ شدم و داشتم فکر می‌کردم که حالا داروخانه کجاست! کم‌تر از یک ثانیه گذشت، که فروشنده ازم پرسید: «چندتا چسب می‌خواهی؟» گفتم: «یکی». رفت و از جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌اش یک چسب زخم برایم آورد؛ و هیچ پولی هم حاضر نشد به خاطرش بگیرد.

موقع برگشت، همان طور که عرض خیابان را می‌دویدم، لب‌خند گشوده‌ای هم روی صورتم بود و خدا را شکر می‌کردم که «مهر» هنوز هم بر دست و زبان مردم این شهر ردپایی دارد...

 

+ ای کاش، این اتفاق‌ها به جای آن‌که نادر باشد و شگفت باشد، بشود قاعده‌ی رفتارهایمان...

اوّل «ماه»...
ما را در سایت اوّل «ماه» دنبال می کنید

برچسب : مهران مدیری,مهر,مهران غفوریان,مهراوه شریفی نیا,مهرناز دبیرزاده,مهر اقتصاد,مهرجانات,مهرداد اولادی,مهره مار,مهرانه مهین ترابی, نویسنده : mzolalg بازدید : 225 تاريخ : سه شنبه 30 شهريور 1395 ساعت: 18:17