یک |
یک نفر دوچرخهاش را آورده بود و با چرخهای جلو و عقب تکچرخ میزد. یک حقله آدم دورش جمع شده بودند و تماشا میکردند. کمی آنطرفتر جوان دیگری حرکات متعدد جذابی با توپ انجام میداد. رو پایی و رو کلهای و پشتگردنی و اینچیزها. یک حقله آدم هم دور او را گرفته بودند. قبل از اینها هم یک نفر را دیدیم که لباس آتشنشانی پوشیده بود و آمده بود. اولش فکر کردم آتشنشان است، اما بعد دیدم دو تا بال بزرگ هم به پشتش آویزان کرده. حرکت نمادین اجرا کرده بود! جالب بود، ولی وقتی راه میرفت بالَش به سر و کلهی بغلدستیها میخورد. یک جنس سفتی هم داشت!
به محمدحسین گفتم «ببین هر کسی هر استعدادی داشته در خدمت به انقلاب به کار گرفته، ما چه کردهایم ولی؟! خودم را عرض میکنم!»
دو |
چهارنفری روی چمنهای میدان آزادی نشستیم. دو به دو روبهروی هم. محمدحسین یکی از کاغذهایی را که در مسیر گرفته بود لوله کرد و به شکل مخروط در آورد و انداخت وسط و چرخاند. سر تیزی روبهروی آقای عین ایستاد. محمدحسین ازش پرسید «جرأت یا حقیقت؟» عین گفت «جرأت». به نظر من هم انتخاب هوشمندانهای کرده بود! محمدحسین نگاهی به سمت برج انداخت و کمی فکر کرد. میدانستم همینکار را میکند! با خنده به عین گفت: «برو پای برج، لا اقل تلاش کن که بری بالا!» به نظرم محمدحسین خیلی دوست داشت یک نفر از دیوار برج برود بالا! قبل از اینکه بنشینیم هم داشت از آن بندهخدایی حرف میزد که آنسالها رفته بود بالا و عکس امام راچسبانده بود به جدارهی برج. میگفت دوست دارد برود طرف را پیدا کند و باش حرف بزند. میگفت میخواهد بپرسد که وقتی بچه بوده از چه چیزهایی بالا میرفته!
●
عین سریع گفت: «بیخیال! حقیقت را انتخاب میکنم.»
من توصیه کردم چنین اشتباهی نکند! ولی یک پیشنهاد جرأتی بهتر به او دادم. گفتم همینجا پا شو بایست و ده بار بلند بگو مرگ بر آمریکا و ده بار هم بلند مرگ بر اسرائیل!
عین خندید و انجام نداد.
یعنی پسر به این خوبی جرأت نداشت بایستد و فقط فریاد مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل را یکتنه برآورد؟! چرا آخر؟!
سه |
یک خانم و آقایی بودند که وقتی داشتیم برمیگشتیم، داشتند میرفتند سمت آزادی. خانم یک مانتوی تنگِ زردِ جیغ پوشیده بود. سرش را ندیدم، ولی به تیپش نمیخورد که حجاب چندانی برای سرش در نظر گرفته باشد. اگر اشتباه نکنم ساق پاهایش را هم یک پوشش چسبان سفید رنگ پوشانده بود. به مردی که کنارش بود، بیشتر دقت کردم. یک کت و شلوار و پیراهن سفید پوشیده بود و یک کراوات زرد جیغ، همرنگ مانتوی خانم. عینک دودی هم زده بود و مدل موهایش هم نسبتاً یکجوری بود! یک آن مرا به یاد فیلمهای خارجی قدیمی انداخت. به دست مرد یک عکس بود. یک عکس درون یک قاب سادهی شیک. انصافاً در انتخاب عکس و سبک اجرایش سلیقه خرج شده بود. قاب، ساده و زیبا بود و عکس کیفیت بالایی داشت، اگرچه خیلی بزرگ نبود. عکس آقا بود. عکس را یکدستی جلوی سینهاش گرفته بود و با صلابت پیش میآمد. همراه خانم، دو تایی، چشم به بلندای آزادی دوخته بودند و پیش میآمدند. قد جفتشان هم نسبتاً بلند بود.
محمدحسین گفت: «اینا دیگه چه جالبن! اقلیتهای مذهبی هستند؟»
سری تکان دادم و گفتم: «شاید. شاید هم طالب شهرت! تو دوربین داشتی همچین چیزی را از دست میدادی؟!»
ولی به هرحال جالب بود، حتی اگر عجیب نباشد!
[ محمدحسین این قسمت را خوانده و میگوید: «کاش با گوشی ازشان عکس گرفته بودیم. اینطوری هرچهقدر هم توصیف کنی معلوم نمیشود چه بوده...»
راست میگوید. ]
چهار |
بادکنکها را که از بالای آزادی رها کردند، گوشیام -همین گوشی ساخت ایران- را درآوردم و یک عکس گرفتم :)
برچسب : نویسنده : mzolalg بازدید : 193